"این کتاب داستان جوانی پانزدهساله است که در هنگام گذشتن از کوچه منزلشان در محله قدیم شیراز در زبالهدانی پاکتی سالم محتوی نامهای پارهشده مییابد. بعد به منزل میآید و قطعات آن را کنار هم میچیند. به کلمات عربی برمیخورد که آیهای از قرآن است.
أَوَلَا يَذْكُرُ الْإِنسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيْئًا
«آیا متذکر نمیشود انسان که ما او را آفریدیم در قبل و او چیزی نبود.»
(مریم/67)
این آیه او را به تفکر در شگفتیهای عظمت پروردگار در جهان هستی میکشاند. سر به سجده میگذارد و خداوند او را برای همه نعمات او شکر میگوید:
همچنان که جوان به دنبال شناخت خدای خویش است. روزی در رهگذار ناخواسته چشمش به دختر همسایه میافتد و به او دل میبندد.
عشق مجازی او را از محبوب ازلی دور میکند تا آنجا که از خود میپرسد: چگونه خداوندی را که نمیبینی میپرستی؟! از خدای خود روی برمیتابد و متوجه دنیای فانی میشود. لذتهای دنیا او را ارضا نمیکند و هنگامی که میبیند سرنوشتها همه به مرگ میانجامد دست به خودکشی میزند ولی پدرش به یاری پزشکان او را نجات میدهد.دوران دردآفرین و دور از محبوب او آغاز میگردد. متوجه میگردد که بیهدفیها او را پریشان و زندگانیش را تیره ساخته و درنهایت آرامش خود را از دست داده است. به قرآن پناه میبرد و آن را میگشاید.
أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا أَن تخْشعَ قُلُوبهُمْ لِذِكرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الحَْقِّ
(حدید16)
«آیا نرسیده است زمانی که دلهای مؤمنین برای یاد خدا و آنچه نازل شده است خاشع گردد؟»
بازگشت به سوی پروردگار با آن همه گناه برایش سخت و رنجآور است، تا اینکه برحسب اتفاق با عارفی سالخورده ملاقات کرده و شرححال خویش را برای او بازگو میکند و میپرسد: شنیدهام شما نفس گرمی دارید، آیا راه نجاتبخشی برای من هست؟ آیا پروردگار مرا میبخشد؟ آیا میتوانم دوباره به آرامش بازگردم؟ و پیر عارف این آیه را برایش تلاوت میکند:
قُلْيَعِبَادِى الَّذِينَ أَسرَفُوا عَلى أَنفُسِهِمْ لاتَقْنَطوا مِنرَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّاللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوب جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ (زمر/53)
«بگو ای بندگانی که با گناه خویش ستم کردهاید، مبادا از رحمت خدا مأیوس باشید. خداوند همه گناهان را میآمرزد. بدرستی که او بخشنده مهربان است.»
جوان از کرده خویش پشیمان میشود و از درگاه ربوبی طلب عفو میکند و سعادت دنیا و آخرت و آرامش زندگانی را منحصراً از برکت عشق پروردگار مییابد و بعد در محضر استاد به شهود میرسد و تجلّی پروردگار را در اسماء و صفات او در همه جا به تماشا مینشیند و به آرزوی دیدار حق نائل میگردد."
"انسان ذاتاً عاشق است. عاشق خوبیها، جمال، قدرت، غنا و ثروت، علم، میل به دوستی اشیاء، با اندکی ارضاء میگردد. ولی جان انسان دراین عشقها در هیچجا ارضاء نمیگردد. هرجا که رسید بالاتر را میخواهد. گویند عاشقی در تمنای وصال معشوق پافشاری داشت. معشوق او را گفت: تو که تا این درجه تمنای وصال مرا داری، اگر خواهرم را میدیدی، چه میکردی؟ چه او بسیار از من زیباتر است. عاشق گفت: ممکن است او را به من نشان دهی؟ معشوق گفت: اگر عاشق من بودی، تمنّای دیدار دیگری را نداشتی.
این تمنّا در جان همه هست و آنگاه جان بشر میآرامد که به زیبایی مطلق رسد."